خوب سی و هفت روز از اومدن دخملی میگذره و من غایبم و همیشه غیبت نشانه
مشکله اما خدا رو شکر باید بگم این غیبت واسه شیرینی حضور دخملی هست که
اصلا نمیگذاره بیام اینجا بنویسم.
روز زایمان همسری روز پر استرس و در عین حال شیرینی بود.از ساعت نه که وارد
بیمارستان شدیم همسری رو وارد اتاق آمادگی قبل عمل کردند و دیگه نذاشتن
وارد اتاق بشیم.انتظار برای حضور دکتر تقریبا تا ساعت یک ظهر ادامه داشت و
من که آخرا فرصت حضور در کنار همسری را داشتم اونو تا اتاق عمل بدرقه
کردیم.تازه استرسها شروع شده بود و با راه رفتن و حرف زدن با فامیلها خودمو
سبک میکردم.حدود ساعت یک و نیم بود که دخملی رو اوردن وای خدا رو شکر.یه
دخمل ۲.۸۹ کیلوگرمی سالم و شیطون.نکته خیلی جالب اینکه بعد از اینکه
لباسهاشو پوشوندن و ما رو صدا کردن که ببینیمش خیلی جالب بود چشمهاش باز
بود و یه حالت چشمک فرم به ما زد.یه یک ربعی هم منتظر همسری موندیم و نیمه
بیهوش تا اتاقش همراهی اش کردیم.لحظات خیلی پر احساسی واسم بود و بعد از
اومدن ایرسا و نشون دادنش به مامانیش من دیگه اشکم سرازیر شد.یه گوشه ای
قایم شدم تا حالم جا بیاد و بعد به جمع پیوستم.
فردای اون روز یعنی هشتم تیر ظهر همسری و دخملی رو از بیمارستان ترخیص
کردیم و من سریع در آخرین لحظات وقت اداری شناسنامه اش رو هم گرفتم.یک ده
روزی در خانه مادر همسری موندیم تا دوره کودک داری رو یاد بگیریم و بعد
اومدیم خونه.تست ها و آزمایشهای پزشکی اش هم همه خوب و بی مشکل بود.دخملی
پانزده روز اول تقریبا آروم بود و بیشتر میخوابید اما کم کم بی تابیهاش
شروع شد و دل پیچه هاش هم خودشو و هم ما رو کلافه کرد.البته همه این بی
خوابی ها یا کلافه شدنها برای ما شیرین هست و فقط از پیچ خوردن خودش که
بعضی اوقات دیدن درد کشیدنش و اینکه نمیتونیم واسش کار خاصی بکنیم سخته.
من همیشه میگم شما وقتی تو یه خیابون دارید رد میشید وقتی کودکی رو تو بغل
پدر مادرش میبینید در اوج خستگی هم که باشید یه لبخندی رو لبتون میاد حالا
این کودک در خونه من هست و من هر روز با همه خستگی های کاری و مشغله های
مختلف وقتی وارد خونه میشم انگار همه خستگی هام از بین میره.خدا رو شکر
میکنم و امیدوارم همه از این نعمت برخوردار بشن.پدر و مادر بودن یک مسولیت
سنگین هست و من باید تمام تلاشم رو بکنم تا از عهده این مسولیت بر بیام.
جا داره یک تشکری هم از همسری بکنم برای همه سختی هایی که نه ماه تحمل کرد و
بعدش که واقعا بیشتر مسولیت نگه داری دخملی رو دوش ایشون هست.تازه می فهمم
جمله پدرم رو که وقتی کوچیک بودیم برای ما میخوند«مادر اگر رود شب ما بی
ستاره است» شبهای من که پنج ساله بی ستاره است امیدوارم شب های هیچ کسی بی
ستاره نباشه.
دخملی در آستانه چهل روزگی هست و از روز اول خیلی تغییر کرده و بزرگ شدنش خیلی مشهوده.
خدا حفظش کنه براتون و همیشه سایه ی پدر و مادر بالا سرش باشه...
عکسشو یذارید ببینیم
سلام
اول از همه می خواستم از وبلاگ خوبتون و زحماتی که برای اون می کشید تشکر کنم. انصافا دستتون درد نکنه، گل کاشتید. من که خیلی لذت بردم...
برای همینم دوست دارم اگر مایل باشید با هم تبادل لینک داشته باشیم.
من رو به نام
**سایبر شاپ**
لینک کن بعد خبر بده منم بلینکمت
منتظرتون هستم...
ممنون
آخیییییی ، خدا رو شکر هر دو صحیح و سالمن
دعا کنید همسری منم این لحظات شیرینو بچشه
خیلی خیلی خوشحالم براتون
خیلی این وروجکا شیرینن
اولش خیلی معصوم و پاک و نیازمند
بعدا اینقدر شیطون میشن و شیطنت و بازی و خنده هاشون زیبا ترین تجربه هاست
هر لحظه و هر لحظه با بچه زیبا ترین لحظات زندگیه
خدا شما رو برای این مادر و دختر نگه داره . و چقدر با احساس از بچه صحبت میکنید.
هر روز بزرگتر و راحتتر میشه و شیرین تر و عزیز تر موجود جالبیه با وجود همه سختی هاش حاضری جون بدی براش.
موفق باشید.
سلام اقای پدر بهتون تبریک میگم ورود این فرشته کوچولو رو امیدوارم براتون اومد داشته باشه
ولی واقعا زحمته مادر خیلی زیاده
خیلی هوای همسری داشته باش
خدا مادرتون رو بیامرزه
چقدر جالب!

بابا باشی و اینقدر حوصله داشته باشی...
ما که از باباهامون همچین چیزایی ندیدیم!
سلام.مبارکه نی نی دار شدنتون
لینکتون کردم.دوس داشتید بلینکید
سلام دوست عزیز
باز هم یه خبر خوب دارم خوشحال می شم یه سر به وبلاگم بزنی و نظرت رو بگی
منتظر حضورت و نظر گرمت هستیم [چشمک]